این خاطره بسیار جالب وآموزنده مربوط به یکی از معلمان دوست داشتنی شهر من می باشد که اززبان خودش نقل شده با هم می خوانیم مغازه ي يخچال فروشي بزرگي در همان نزديكي بود و يكي از يخچال هاي ويتريني خود را بيرون از مغازه گذاشته بود . من براي اين كه مزاحم رفت و آمدكسي نشوم ، دوچرخه ام را در فاصله ي 50 سانتي متري بين يخچال و جدول گذاشتم . قفل ساده اي هم نمودم ، سوره ي قدر را خواندم و بلافاصله سوار ماشيني شدم تا زودتر به كلاس درسم برسم . ظهر همان روز از ساعت 1 تا 30/2 در بخشداري قلندرآباد جلسه داشتيم . بعد از اين كه جلسه ي بررسي موانع و مسائل رشد و توسعه ي قلندرآباد به پايان رسيد ، با ماشين بخشداري به فريمان آمدم . از آن جا كه دير وقت بود و گرسنه هم شده بودم و خانه مان نيز سر راه بود ، قبل از رسيدن به ايستگاه ، از ماشين پياده شدم و به خانه رفتم. از دوچرخه هم فراموش كرده بودم . به محض اين كه درب حياط را باز كردم ديدم كه دوچرخه ام نيست . يادم آمد كه صبح با دوچرخه بيرون رفته ام و دوچرخه را در ايستگاه ، كنار يخچال گذاشته ام . حال و حوصله اي كه اين وقت روز پياده به ايستگاه بروم ، نداشتم . با خود گفتم :« باشد عصر كه از خانه بيرون آمدم ، مي روم و دوچرخه ام را مي آورم.» ساعت 5 بعد از ظهر ، يعني پس از غروب آفتاب از خانه بيرون رفتم تا هم كارهايم را انجام دهم و هم دوچرخه ام را بياورم. اما حيف و صد حيف كه خبري از دوچرخه نبود . از يخچال فروشي و مغازه ي چراغ سازي كه در آن نزديكي بودند ، سوال كردم اما متاسفانه آن ها خبري از دوچرخه ي من نداشتند . موضوع را با دوستان و آشنايان ، كليد سازي ها ، دوچرخه ساز ها و ... در ميان گذاشتم . دو روز بعد هم به نيروي انتظامي رفتم و شرح ماوقع را گفتم . آن ها گفتند:« امروز سرمان شلوغ است ، هفته ي بعد بيا تا ببينيم كه چه كاري مي توانيم براي شما بكينم.»
شب همان روز ، يعني شب پنج شنبه به خانه ي پدر خانم گرامي ام رفتيم و شام را آن جا بوديم . پدر خانمم كه مردي با خدا و با ايمان است از من پرسيد كه:« ميگن كه دوچرخه ي شما را دزد برده؟» گفتم كه:«مثلا”» . پرسيدند :«مگر به كسي نسپرده بودي؟» گفتم: «چرا.» گفتند:«به كي؟» گفتم:« به خدا.» ايشان در پاسخ من حرف ، بسيار جالب و خوبي را بيان كردند كه هرگز اين جمله ي ايشان را فراموش نمي كنم. ، گفتند كه :« اگر دوچرخه ات را به خدا سپرده اي ، حتما” پيدا مي شود .» دلم گواهي مي داد كه دوچرخه ام پيدا مي شود اما كي و كجا ، نمي دانم . در ضمن همسرم نيز مبلغ هزار تومان نذر كرده بودند كه به«تكيه ي زينبيه» بدهند . خودم هم نذر كردم كه ده مرتبه سوره ي قدر و آيه الكرسي را بخوانم تا دوچرخه ام پيدا شود.
... صبح روز دوشنبه ، يعني يك هفته بعد ، پاي پياده از خانه بيرون آمدم و به همان مكاني كه هفته ي پيش دوچرخه ام را گذاشته بودم ، رسيدم . نگاهي از سر حسرت به آن يخچال ويتريني و آن جايي كه دوچرخه ام را گذاشته بودم ، انداختم . هنوز چند قدمي از آن جا دور نشده بودم كه صاحب يخچال فروشي ، جناب آقاي اسد محمدي مرا صدا كرد . از من پرسيد:«دوچرخه ات را پيدا كردي؟» گفتم:«نه» . گفت كه:« توي مغازه ي اين همسايه ي ما يك دوچرخه است ، بيا ببين كه مال شما نيست ؟» وقتي كه وارد مغازه ي چراغ سازي شدم ، ديدم كه اي داد بي داد دوچرخه ي من اين جا است و من در به در دنبال آن مي گردم . خوشحال شدم و جريان را از ايشان ( چراغ ساز كه مردي ميان سال بودند ) پرسيدم، گفت :«بعد از ظهر روز دوشنبه ي هفته ي پيش كه مغازه ام بسته بوده ، يكي از آشنايان ما كه با ماشين وانت بار داشته ، ازاين جا مي گذشته است و ديده است كه مغازه ي من بسته و دوچرخه ام هم بيرون از مغازه است . براي اين كه با من شوخي كرده باشد ، دوچرخه را پشت ماشين مي گذارد وبه خانه اش مي برد . پس از سه روز و سه شب ، با من تماس مي گيرد و مي گويد:« شما چقدر بي خيال هستيد . انگار نه انگار كه دوچرخه تان را كسي برده است.» و من در پاسخ وي گفتم كه « كه گفته است كه دوچرخه ي مرا دزد برده؟ دوچرخه ي من سر جايش است و همين امروز هم با آن به خانه آمدم .» او گفت :« پس اين دوچرخه اي را كه من از جلوي مغازه ي شما برده ام ؟ از شما نبوده است؟» گفتم:« نه؛ هر چه زود تر آن دوچرخه اي را كه برده اي بياور و سر جايش بگذار . حتما“ صاحب آن در به در به دنبال آن مي گردد ...» و از حدود سه روز پيش اين دوچرخه در مغازه ي من است تا شايد صاحبش پيدا شود . حالا هم خدا را شكر كه صاحب آن پيدا شد . » از ايشان تشكري كردم و دوچرخه ام را برداشتم و به خانه ي پدر خانمم كه در همان نزديكي بود بردم و سپس به مدرسه رفتم .
با اين اتفاق ساده خيلي چيز ها را فهميدم . فهميدم كه اگر مال انسان از راه حلال كسب شده باشد ، نه آن را دزد مي برد ، نه آتش مي گيرد و نه از بين مي رود . اما امان از مال حرام . و از همه مهمتر اين كه برايم ثابت شد كه مي توانيم با خواندن سور ه ي قدر و آيه الكرسي ، جان و مال خود را به خدا بسپاريم و خودمان را بيمه كنيم . بيمه اي كه شكي در آن نيست و عادت كنيم كه هر موقع هم كه خواستيم از خانه بيرون بياييم بگوييم:« بسم الله الرحمن الرحيم ، لا حول ولا قوه الا بالله العلي العظيم » و بر زبان و دلمان نيز ياد خدا باشد و بس والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
حميد علامه
نظرات شما عزیزان: